یک ثانیه آزگار

یه ثانیه آزگار خالص برایت نبودم ؛ این است دلیل دل آشوبی من ، دریغ از یه ثانیه آزگار توجه ، دریغ
آپلود عکس

......بنده آنی که در بند آنی......

پیام های کوتاه
  • ۲۷ بهمن ۹۴ , ۰۹:۰۸
    هجوم
آخرین نظرات
  • ۷ ارديبهشت ۹۵، ۱۲:۴۲ - خانم خونه
    ممنون
  • ۳۰ فروردين ۹۵، ۰۳:۴۷ - خانم خونه
    ممنون
آپلود عکس

سفرنامه تهران

يكشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۱۵ ب.ظ

تو فاطمیه بود که تصمیمم رو جدی گرفتم برای این سفر کوتاه خودمو آماده کردم عباسم قرار شد با من بیاد صبح ساعت 5:30 قرار حرکتمون بود آما عارفه تب کرد صبح بردمش دکتر تا رفتیم و برگشتیم شد ساعت 9:30 دیگه ساعت 10 حرکت کردم سر راه عباس رو هم برداشتم و راه افتادیم نماز ظهر رسیدم گرمه یک ناهار مختصر و نماز و باز حرکت کردم از قبل برنامه ریزی کرده بودم که نماز مغرب و عشا رو تو مسجد جامع افسریه بخونم اما چون دیر حرکت کردم معلوم بود که نمیرسم ...

ساعتای 8:30 بود که رسیدم تهران اما احساسم این بود که سهیل و دوستاش چون شب پنج شنبه است و فرداش تعطیلن تو مسجد باشن حدس و احساسم درست بود به زحمت مسجد رو پیدا کردم اما در اصلی مسجد بسته بوددر تو کوچه رو هم نگاه کردم اونم بسته بود اما لامپ های مسجد روشن بود رفتم تو ماشین گوشیمو برداشتم و پیامکی با این متن به سهیل دادم ،سلام سهیل جان خوبی؟ کجایی پسر؟ به سهیل قبلا گفته بودم که احتمالا چهارشنبه بیام ، سهیل نوجوون مسجد جامع افسریه است که به طور کاملا اتفاقی تو تلگرام با هم آشنا شدیم هیچ کار خدا بی حکمت نیست تقریبا هر شب با هم سلام و احوالپرسی و چت داشتیم در مورد مسائل گوناگون

همونطور که منتظر پیام سهیل بودم دیدم یکی از در مسجد اومد بیرون بعد از چند لحظهدیدم سهیل و دوستاش به همراه مربی شون اومدن بیرون خب اولین بار بود که سهیل رو می دیدم اما عکساشو برام فرستاده بود خلاصه شناختمش از ماشین پیاده شدم سهیل چشماش به من افتاد نگاهش طوری بود انگار انتظار نداشت منو اونجا ببینه جا خورد اومد جلو خلاصه بعد از سلام و احوال پرسی با سهیل و دوستاش به مربی شون گفتم اگه وقت دارید چنتا سوال دارم باروی باز جواب مثبت داد و منو تعارف کرد به مسجد همه باهم رفتیم تو مسجد حیاط با صفایی داشت خوشم اومد رفتیم تو مسجد بچه ها مشغول بودن هر کسی دنبال کاری بود زیاد نرفتم تو نخشون خلاصه نشستیم و من سوال هام رو پرسیدم از اینکه شما مبنای کاریتون چیه و کلا برنامه تون آقا محمد رضای نیازی که طلبه خوش سیما و خوش برخوردی بود کامل همه چیرو با جزئیات برام گفت واقعا مفید جالب بود برام ،سهیل رو فرستاد برام کتاب اورد کتابهایی که برام جالب بود مهمان نوازی خوبی داشتند بینابین صحبت شوخی هم زیاد میکردیم هم من هم آقا محمد رضا خلاصه صبت ها کامل و جامع بود اما من چون دوست دارم این طور رابطه ها بمونه شماره آقا محمد رضا رو گرفتم قرار بود شب بریم پیش محسن تو خوابگاه محسن وسط صحبت ما به عباس زنگ میزد که بپرسه ما کجاییم عباس بهش آدرس داد محسن با معرفت اون همه راه رو پاشد اومد به خاطر ما من که خیلی شرمندش شدم محسن که رسید ما هم دیگه پاشدیم که بریم رفتیم جای ماشین خداحافظی کردم با سهیل و دوستاش و آقا محمد رضا نشستم تو ماشین با محسن و عباس ساعت رو نگاه کردم دیدم ساعت 11:30 اصلا باورم نمیشد انگار خیلی خوش گذشته بود واقعا هم خیلی خوش گذشت خلاصه راه افتادیم به محسن گفتم کجا باید بریم گفت میدان آزادی گفتم بلدی گفت نه، دیگه پرسون پرسون رفتیم تارسیدیم به دانشگاه تهران محسن گفت بریم سلفی بگیریم منم جدی گفتم بریم و رفتیم و این بود اولین سلفی این سفر چون محسن گوشیشو تازه گرفته همه جا سلفی میگرفت رفتیم خوابگاه دیر وقت بود تا رسیدیم و خوابیدیم شد ساعت 1:30

و خوابیدیم....

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۲/۰۹

نظرات  (۱)

سلام متنی که نوشته بودی عالی بوووود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی