داستان تکان دهنده
نوجوانی خوش سیما به نام " امیر " در خانواده ای بسیار ثروتمند و مرفه زندگی می کرد ، پدر و مادرش هردو پزشک بودند و از آنجا که افکار غربی داشتند به ارزش ها و دستورهای دین چنان که باید پایبند نبودند.
آنها صبح زود از خانه بیرون می رفتند و فقط آخر شب برای استراحت به خانه بر می گشتند. و برای آنکه امیر احساس تنهایی نکند ، دختر خاله ی او را که او نیز هم سنّ امیر بود به فرزند خواندگی پذیرفتند و او در خانه ی خویش جای دادند.
از آن زمان ، آرامش زندگی امیر بهم خورد چرا که دختر خاله اش همانند زلیخا ، همواره خود را به امیر عرضه می داشت و درخواست عمل نامشروع می کرد!
لکن امیر ، یوسف وار امتناع می ورزید و خود را به چنین گناه بزرگی آلوده نمی کرد ؛ او از این وضعیتِ پیش آمده بسیار نگران بود که نکند خدای نکرده سرانجام تسلیم شود و گوهر عفاف خود را از دست دهد!
امیر در این میدان مبارزه با نفس و شیطان ، و در این نگرانی بسیار شدید ،نامه ای به مجله " زن روز" می نویسد و از آنها راه چاره می جوید ، لیکن یک هفته بعد از نوشتن نامه ، یک شخصیت معنوی را در خواب می بیند که به او می گوید " امین"! برو به دانشگاه اصلی ، وقتت را تلف نکن!
بدین ترتیب امیر ، که اینک مفتخر به عنوان "امین" شده بود، عازم جبهه نور می شود و پیش از رفتن، نامه ای دیگر برای مجله "زن روز " می نویسد و سرانجام ، چهار روز پس از اعزام به جبهه ، در عملیات کربلای 4 در میقاتگاه شلمچه، شهد شیرین شهادت را می نوشد و به دیدار پروردگار مهربان می رسد
متن کامل نامه امیر
متن نامه اول در ادامه مطلب
به نام خداوند بخشنده و مهربان
خدمت خواهران عزیز و گرامیام در مجله مفید و پربار زن روز
سلام من را از این فاصله دور پذیرا باشید. آرزو میکنم که در تمام مراحل زندگیتان موفق و مؤید و سلامت باشید. قبل از هر چیز لازم است از زحمات شما بهخاطر فراهم آوردن این مجله مفید و سودمند تشکر کنم و باور کنید بدون تعارف و تمجیدهای دروغین، مجله زن روز بهترین مجله خانوادگی در سطح کشور و بهترین نشریه از بین نشریههای مؤسسه کیهان است. اما دلیل این که امروز در این هوای بارانی، این برادر کوچکتان تصمیم گرفت با شما درد دل کند مشکل بزرگی است که بر سر راهش قرار گرفته است. جریان را برایتان بازگو میکنم.
من پسری هفده ساله هستم و در خانوادهای مرفه و ثروتمند زندگی میکنم؛ اما چه ثروتی؟! که میخواهم سر به تنش نباشد. پدر و مادر من هر دو پزشک هستند و از صبح زود تا پاسی از شب را در خارج از منزل سپری میکنند؛ تازه وقتی هم به خانه میآیند، از بس خسته و کوفته هستند، زود میروند و میخوابند. اصلا در طول روز یکبار از خود سؤال نمیکنند که پسرمان (یعنی من) کجاست؟ حالا چهکار میکند؟ با چه کسی رفتوآمد میکند؟ اما خوشبختانه به حول و قوه الهی من پسری نیستم که از این موقعیتها سوءاستفاده کنم و خودم را به منجلاب فساد بکشانم.
البته این مشکل اصلی من نیست؛ چون من دیگر به این بیتوجهیها عادت کردهام و از این که اصلا به من کاری ندارند که کجا میروم و چه میپوشم و با کی میگردم، تعجب نمیکنم؛ بلکه مشکل اصلی من از حدود یک سال پیش شروع شد. پدر و مادرم به دلیل این که من تنها بچه خانواده هستم و ضمنا وضع مادیشان هم خوب است، دختر خالهام را که در خانوادهای متوسط زندگی میکند، به فرزندی که چه عرض کنم به سرپرستی قبول کردند. (البته لازم به تذکر است که دختر خالهام هم همسن خود من است.) بله از آن تاریخ به بعد مشکل من شروع شد و خانه آرام و ساکت ما که در طول روز کسی جز من در آن زندگی نمیکرد، تبدیل به زندگی پسری ـ که سعی در دور کردن هوای نفس دارد ـ با دخترخالهاش ـ که به مراتب از شیطان پستتر و گناهکارتر و حرفهایتر است ـ ، شد.
تنها کارهای دخترخالهام را در یک جمله خلاصه میکنم: «درخواست از من برای انجام بزرگترین گناه کبیره». میدانم که منظور من را حتما فهمیدهاید و لازم به توضیحات اضافی نیست. همانطور که گفتم پدر و مادرم حدود هفده ساعت از روز را بیرون از منزل بهسر میبرند؛ یعنی از ساعت شش صبح تا یازده شب. من هم از ساعت هفت صبح تا یک بعدازظهر مشغول تحصیل هستم. یعنی حدود ده ساعت از روز را با دخترخالهام در خانه تنها هستم و همانطور که گفتم، دخترخالهام یک لحظه من را تنها نمیگذارد. دائما در سرم فکر گناه میاندازد. بارها در طول روز از من درخواست گناه میکند. البته من پسری نیستم که تسلیم خواهش و حرفهای او شوم. همیشه سعی میکنم خودم را از او دور کنم؛ ولی او مانند شیطانی است که سر راه هر انسانی ظاهر شود، او را درون قعر جهنم پرتاب میکند و برای همین است که من از او احتراز میکنم؛ ولی او دست از سرم برنمیدارد.
تو را به خدا کمکم کنید. چهطور جواب حرفهای چرب و نرم او را بدهم؟ من بعضی وقت”‹ها فکر میکنم که او شیطان است که از آسمان به زمین آمده تا تمام عبادات چندین ساله من را دود و نابود کند و سپس به آسمان برگردد. خواهران عزیز کمکم کنید! من چهطور میتوانم او را سر راه بیاورم؟ هرچه به او میگویم دست از سرم بردار، گوشش بدهکار نیست. هرچه به او میگویم شخصیت زن این نیست که تو داری انجام میدهی، اصلا گوش نمیکند. میترسم آخر عاقبت کاری دست من بدهد. دوست ندارم که تسلیم او شوم.
باور کنید حتی بعضی وقتها من را تهدید هم میکند. البته فکر میکنم همه این بدبختیها به خاطر این است که من یک مقدار زیبا هستم. فکر میکنم اگر این موهای طلایی و پوست روشن را نداشتم، حتما این مشکل سرم نمیآمد. روزی هزار بار از خداوند درخواست میکنم که این زیبایی را از من بگیرد. دوست داشتم در خانوادهای فقیر زندگی میکردم و زشتترین پسر روی زمین بودم، ولی این دخترخاله شیطانصفت در راهم ظاهر نمیشد که نمیگذارد تا قبل از ازدواج پاک بمانم. البته من که تا حالا تسلیم خواهشهای او نشدهام؛ ولی میترسم بالاخره من را وادار به تسلیم کند. خواهران خوبم! کمکم کنید نگذارید این برادرتان پاکی خود را از دست بدهد. بگویید به او چه بگویم و چهطور او را ارشاد کنم تا دست از هوای نفس خود بردارد و من را هم اینهمه آزار ندهد؟ چهطور او را مانند یک دختر مسلمان کنم و چهطور میتوانم طرز فکر و رفتار و عقیدهاش را تغییر دهم؟
ضمنا فکر نمیکنم که درمیان گذاشتن این مسأله با پدر و مادرم فایدهای داشته باشد؛ چون آنها نه وقت و نه حوصله فکر کردن به این مسائل را دارند، تازه اگر هم داشته باشند، هیچ عکسالعملی نشان نمیدهند. چون رفتار آنها هم در بیرون از خانه دستِکمی از رفتار دخترخالهام در خانه ندارد. امیدوارم که هرچه زودتر مرا کمک کنید. خواهران گرامی! جواب نامهام را به این آدرس به صورت کتبی بدهید که قبلا تشکر و سپاسگزاری میکنم.
با تشکر برادرتان امیر....
3/9/65 - ساعت 5/3 بعدازظهر
---------------------------------------------------
حدود یکماه از این ماجرا گذشت تا این که دومین نامه امیر در تاریخ یکم دی ماه 1365، در حالی که در آستانه اعزام به جبهه قرار داشت ، به مجله زن روز رسید.
متن
نامه دوم
بسم رب الشهداء و الصدیقین
خدمت خواهران عزیز و گرامیام در مجله زن روز
سلامی به گرمای آفتاب خوزستان و به لطافت نسیم بهاری از این راه دور برای شما میفرستم. مدتهاست که منتظر نامه شما هستم؛ ولی تا حالا که عازم دانشگاه اصلی هستم، جوابی از شما دریافت نکردهام. البته مطمئن هستم که شما نامهام را جواب خواهید داد؛ ولی امیدوارم وقتی شما جواب بدهید، من در این دنیای فانی نباشم.
حدود یک هفته بعد از این که برای شما نامهای نوشتم و گفتم خواهر خواندهام مرا ترغیب به گناه کبیره زنا میکند، شبی در خواب دیدم که مردی با کتوشلوار سبز در خیابان مرا دید و به من گفت: «امیر برو به دانشگاه اصلی، وقت را تلف نکن.» من این خواب را از روحانی مسجدمان سؤال کردم و ایشان گفتند که دانشگاه اصلی یعنی جبهه. من هم از این که خدا دست نیاز مرا گرفته بود و راهی به روی من گشوده بود، خوشحال شدم و حال عازم جبهه نور علیه تاریکی هستم. البته این نامه را به کادر دبیرستان میدهم تا اگر خوشبختانه شهید شدم و بعد از شهادت من نامه شما آمد، این نامه را برایتان پست کنند تا از خبر شهادت من آگاه شوید.
البته من نمیدانم حالا که این نامه را مطالعه میکنید، اصلا یادتان هست که در نامه قبلی چه نوشتهام یا اینکه کثرت نامههای رسیده شما موضوع نامه مرا در خاطر شما پاک کرده است. به هر شکل همانطور که در نامه قبلی هم نوشته بودم، پدر و مادر من آدمهای درستی نیستند و رفتار و گفتار و کردارشان غربی است و خواهرخواندهام هم که این موضوع را بعد از آمدن به منزل ما دید، فکر کرد من هم زود تسلیم میشوم؛ ولی او کور خوانده است.
من مدتها با شیطان مبارزه کردهام و خودم را از آلودگی حفظ کردهام. ولی فکر میکنید که تا کی میتوانستم در مقابل این شیطان دخترنما مقاومت کنم و برای همین و باتوجه به خوابی که دیده بودم، تصمیم گرفتم که خودم را به صف عاشقان حقیقی خدا پیوند بزنم و از این دام شیطان که در جلوی پایم قرار دارد، خلاصی پیدا کنم. من میروم اما بگذار این دختر فاسد بماند.
من فقط خوشحالم که حالا که عازم جبهه هستم، هیچ گناه کبیرهای ندارم و برای گناهان ریز و درشت دیگرم از خداوند طلب مغفرت میکنم. من میروم، ولی بگذار پدر و مادرم که هر دو دکتر هستند و ادعای تمدن میکنند، بمانند و به افکار غربزده خود ادامه دهند. امیدوارم که به زودی از خواب غفلت بیدار شوند. من تا حالا به جبهه نرفتهام و نمیدانم حال و هوای آنجا چگونه است؛ ولی امیدوارم که خداوند ما بندگان سراپا تقصیر را هم مورد لطف خود قرار دهد و از شربت غرورانگیز و مستکننده شهادت به ما بنوشاند. این تنها آرزوی من است.
پدر و مادرم هیچ وقت برای من پدر و مادر درست و حسابیای نبودند. همیشه بیرون از خانه بودند و از صبح زود تا نیمههای شب در حال کار در بیمارستان یا مطب خصوصی یا در مجلسهای فسادانگیزی بودند که من از رفتن به آنها همیشه تنفر داشتهام. هیچوقت من محبت واقعی پدر و مادرم را احساس نکردم؛ چون اصلا آنها را درست و حسابی ندیدهام. بعد هم که این دختر را پیش ما آوردند که زندگی آرام و بدون دغدغه مرا تبدیل به توفان مبارزه با گناه کردند. با این همه همانطور که گفتم خوشحالم که به گناهی که خواهرخواندهام مرا به آن تشویق میکرد، آلوده نشدم.
ضمنا از طرف من خواهش میکنم به روانشناس مجله بگویید که در نوشتههایتان حتما این موضوع را به پدر و مادرها تذکر دهند که پدر و مادری فقط این نیست که بچه به دنیا بیاورید و آنوقت به امید خدا رها کنید؛ بلکه به آنها بگویید پدر و مادری یعنی محبت و توجه به فرزند. امیدوارم من آخرین پسری باشم که از این اتفاقها برایم میافتد. البته نمیدانم که این موضوع را خانم روانشناس باید بگوید یا کس دیگری. به هر صورت خودتان این پیام را به هر کسی که مناسب میدانید برسانید تا او در مجله چاپ کند.
قلبم با شنیدن کلمه شهادت تندتر میزند و عطش پایانناپذیری در رسیدن به این کمال در وجودم شعله میکشد. همانطور که گفتم اگر خداوند ما را پذیرفت و شهید شدیم که این نامه را از طرف رئیس دبیرستان برایتان میفرستند و اگر لایق و شایسته رسیدن به این مقام رفیع نبودم و برگشتم، اگر نامهای از شما دریافت کرده بودم، حتما جوابش را میدهم.
البته امیدوارم برنگردم؛ چون آنوقت همان آش است و همان کاسه. بیشتر از این وقت شما را نمیگیرم. برای من دعا کنید. سلامتی و موفقیت همه شما خواهران گرامی را از خداوند متعال خواستارم و در پایان آرزو میکنم که همه انسانهای خفته، مخصوصا پدر و مادر و خواهرخواندهام از خواب غفلت بیدار شوند و رو به سوی اسلام بیاورند. عرض دیگری نیست. خداحافظ و التماس دعا
والسلام علی عبادالله صالحین
برادرتان امیر 1/10/65
---------------------------------------------------
همانطور که امیر در نامه دوم آرزویش را کرده بود، جواب مجله زن روز به اولین نامه او، زمانی به دست مدیر دبیرستانش رسید که ده روز قبل، امیر به آرزوی بزرگترش رسیده بود.
جواب نامه این بود:
بسمهتعالی
برادر گرامی
سلام علیکم
حتما موضوع را با خانواده خود در میان بگذارید. زیرا آگاهی خانوادهتان میتواند برای شما مؤثر باشد.
موفق باشید
این نامه بنا بر آدرسی که امیر در نامه خود نوشته بود، به دست مدیر دبیرستانش رسید و او نیز دو روز بعد در جواب، برای مسئولان مجله زن روز نوشت:
بسمهتعالی
مجله محترم زن روز
با سلام، برادر امیر .... در تاریخ 5/10/65 در عملیات کربلای 4 به شهادت رسیدهاند. نامه شهید ضمیمه میشود.
با تشکر
رئیس دبیرستان شهید... - 16/10/65
وبلاگ خوبی دارید !
به ما هم سری بزنید !
درضمن ما آمادهی تبادل لینک با شما هستیم !