و این روزها صدای پایه....
بسم الله
و این روزها کم کم صدای پای اعتکاف می آید ، اعتکاف ای بهترین دوست قدیمی من داری میایی اما من احساس میکنم که نسبت به تو محبتم کمتر شده
نمیدونم مشکل از کجاست نه که ندونم اما دلیل قطعیشو نمیدونم خب خودم میدونم که دنیا مثل غل و زنجیر به پای من پیچیده و اجازه حرکت رو ازم گرفته هی میخوام ازش فرار کنم اما انگار محاصره شدم به سمت آسمان هم نمیتوانم چون غل و زنجیر ها سنگینم کرده و اجازه پروارز کردن انگار ندارم اما این یک ظرف قضیه ست ظرف دیگش چیه نوجوون بودم میرفتم با کلی نیت ثبت نام میکردم روز شماری میکردم کی شروع میشه چون واقعا لذت اعتکاف رو چشیده بودم اعتکاف هم اعتکاف های قدیم میرفتم یه ستون تو مسجد رو انتخاب میکرم بهش تکیه میدادم و کلی با این ستون که تو خونه خداست حرف میزدم معروف شده بود ستون توبه تا مدت ها تو ذهن دوستام بود ستون توبه مسجد جامع شهرمون که دیگه الان نیست تو بازسازی همشو خراب کردن خلاصه اون سه روز مثل یک حج بود اما الان ...
الان اعتکاف شده اردو ، اردوی فرهنگی پایگاه های بسیج و جایی برای خوش بودن در کنار دوستایی که تو سال نمیتونستی کنارشون به صورت شبانه روزی باشی بله این است حال روز اعتکاف در شهر ما ، خدا نکنه که افطاری مثلا سوپ باشه، خدا نکنه سحری نوشابه نباشه ، خدا نکنه که طرف بهش سرریز نرسه و...
بله از طرف دیگه هم ستاد برگزار کننده اونقدر برنامه های جورواجور برای معتکف میزارن که طرف فرصت پیدا نمیکنه برای خلوت با خودش
بله اعتکاف هم اعتکاف های قدیم ...
البته این موضوع مخصوص اعتکاف نیستا کافی رادار ها رو به کار انداخت ...