دنیا اینجوریه...
استرسش تو وجودم بود تا که امروز اونی که نباید میشد شد اما من ازون جهت که کوتاه بیا نیستم هنوز دارم باهاش دست و پنجه نرم میکنم الان به یاد اون پست دنیا همیشه بر طبق میل تو نخواهد بود! افتادم خب آخه بعضی ها حرف زور میزنن اصلا به خاطر این حرف زوره که از کار اداری متنفرم و کار کردنی رو که برای دل یک نفر دیگه باشه رو هیچ وقت دوست نداشتم البته اون یک نفر خیییلی مهمه که کی باشه حالا بگذریم اما خدا وکیلی حرف زور رو نمیشه تحمل کرد مثلا فکر کنید شما برای تعطیلاتتون برنامه ریزی کردی و میخوای بری شمال حالا یکی بیاد برای شما برنامه اجباری بزاره حالا اون کس بالادست شما باشه در این جور مواقع شما چیکار میکنی؟ میری باهاش صحبت میکنی بالاخره اونم منطق حالیش میشه و نظرشو برمیگردونی
خب اینارو خودم میدونم اما اگه اصلا بخوای که متوجه نشه میخوای بری شمال چی، اون موقع باید چیکار کرد ؟ دروغ که نمیشه گفت اصلا واقعا تو آمپاس میمونی
خدا میدونه این جور مواقع فشار قبر رو کاملا حس میکنم شاید خدا هم همینطور میخواد که ما با فشار کم کم آشنا بشیم حالا دیگه نمیدونم چیکار کنم کاری که از دستم برمیاد اینه که از خدا بخوام که اونی که میخوام بشه اگه هم نشد بزارم پای خییلی چیزا که بازم یاد پست بهترین سرگرمی من که باید بگردم حکمت این کارا رو پیدا کنم